ای حضـــــور عشق،ای نـور کمال معـــــنی گـــــلواژه هـای بی زوال
ای زلال آبـــــی دریـــــای نــــــور تکـــــسوار جــــــاده های بی عبور شــــاهد شـــب هـــــای تلخ انتظار التــــهاب سیــــنه هـــای بی قــرار
بی حضور عشق ،دل افسرده است باد شــــور زنـــدگی را بـرده است غنچــــه ای دیگر نمی روید به باغ خنــــده ای از ما نمی گیرد سراغ
بــــوی غــم دارد، فضـای زندگی گـــــر نباشد عـشق ، وای زندگی
با طلــوعت غنـچه ها وا می شوند دشـــــت ها از نو شکوفا می شوند
پــونه ها با عشـــق لب وا می کنند ژالــــه ها با لاله نجـــــوا می کنند با تو بـــوی عشـــــق دارد خانه ها بــــوی گــــل دارد پر پـــروانه ها
با تــــو تـا ســـبز رهایی می رویم تا حـــــریم آشـــــنایی مـــی رویم با تـــــو می خوانیم شعر سبز نور با تـــــــــو می آییم تا اوج حضور
با تــــــو یعنی:عشق،یعـــنی:آفتاب آفتــــــــاب عشق، بـر عـــالم بتاب
همه روز میبری دل، همه جا نهان ز مایی نه پیـام میفـرستی، نه جمـال میگشایی
نه شکیب مانده در دل، نه قرار مانده در جان تو بگـو عزیـز جانـم، چـه کنـم اگر نیایی
همه شب در انتظـارم، همـه دم امیـدوارم همه جا به خویش گفتم که تو در برم میآیی شب و روز غرق نورم چه کنم هنوز کورم که تو در برم نشستی و نبینمت کجـایی؟
ز طبیـب کـار نـایــد ز دوا هنـر نخیـزد تو فقط مرا طبیبـی، تـو فقط مـرا دوایـی به دو چشم خویش گفتم: تو کجا و پای دلدار؟ مگر از کـرم تو پـا را بـه نگاه من بسایی قدم از غمـت خمیـده، اجلـم ز ره رسیده چه شود که تا نمردم تو شبی ز در درآیی؟
چه لیاقتی بـه چشمم کـه رخ تـو را ببیند کرمت به من همین بس که ندیده دلربایی
چه جسارتم که خود را به تو آشنا بخوانم بگذار تـا بگـویم که تـو بـا مـن آشنـایی