هر لحظه اي كه خودت نيستي
هرلحظه ای که خودت نیستی یک آجر روی دیواری که دور خودت کشیده ای و با روکشی از جنس طلا به دنیای بیرون نشان می دهی اضافه می کنی!
.
حدودا 50 سال سن دارد، دندانپزشک موفقی است، مطبش بزرگ و مجلل است، همسر و یک پسر 20 ساله و خانه و ماشین راحت و باکلاسی دارد... ولی...
زمانی که پرده نمایشی که از طریق به دست آوردن این همه "چیز" بافته و به دنیای بیرون نشانش داده را کمی کنار می زند
می بینی نمایشنامه دیگری زیر این پرده زیبا در حال اجراست که بازیگر اصلی آن خودش است که در دونقش بازی می کند:
- شوهری که چندین سال پیش می خواسته از همسرش جدا شود ولی به خاطر تنها پسرش این کار را نکرده
و اغلب شب ها با وجود این که ساعت 7 کارش تمام می شود برای فرار از آن فضای سرد و بی روح تا ساعت 10 شب در مطب می ماند.
- پدری که درکودکی وقتی پدرش گفته "اگه شاگرد اول بشی برات دوچرخه می خرم" با کلی تلاش شاگرد اول
میشه ولی صاحب دوچرخه نمیشه سال بعد باز شاگرد اول میشه ولی پدر دوچرخه ای برایش نمی خرد و بالاخره با شاگرد اول شدن
در سال سوم صاحب دوچرخه می شود ولی با خودش عهد می بندد هروقت بچه دارشد قبل از آنکه بچه اش از او "چیزی" بخواهد
او آنقدر "چیز" برایش فراهم کند که فرزندش کمبودی حس نکند و حال با آهی عمیق می گوید: "وقتی پسرم دانشگاه قبول شد
بدون آنکه بخواهد من یک ماشین 25 میلیونی براش خریدم ولی اگر الان بلایی سرم بیاید یه لیوان آب به دستم نخواهد داد!
بهترین سال های عمرم (بین 30 تا 40 سالگی) رو فدای بدست آوردن "چیز"هایی کردم که حالا می بینم ارزشی برایم ندارند"
تا زمانی که نتوانی از رنج ها و زخمهای گذشته ات عبور کنی احساس رضایت را با به دست آوردن "چیز"ها بدست نخواهی آورد.
فکر میکنم ارزشش را داشته باشه که با تمام مشغله هات یک روز عصر را به خودت اختصاص بدی تا بتونی از خودت بپرسی من کی ام؟
ودارم چی کار میکنم ؟ومیخواهم کجا برم ؟